۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

فیلم اول

یادم نرفته که گفتم هفته قبل دو تا فیلم دیدم و اولی ش رو بعدا تعریف می کنم.

خب الان به حرفم عمل می کنم.

"جدار فی القلب" که گفته می شه اولین انیمیشن سه بعدی ساخت دستان عرب است، سه بعدی به اون معنا که در مورد فیلم اول در موردش صحبت کردم نبود. بلکه در واقع اون نوعی بود که ما هم به خوبی باهاش اشناییم: شبیه پیام های آموزشی راهنمایی و رانندگی.
یادم می آد یه بار سازنده ی اون انیمیشن ها می گفت (قریب به این مضمون که) آرزوش ساختن یک انیمیشن بلند به همین سبکه ولی برای این کار انیمیتور به میزان کافی تربیت نشده و مشکل کمبود نیروی کار وجود داره. با این حساب می شه گفت ساخت یه انیمیشن بلند به دست اعراب کار مهمی بوده.

من با یک دوست فلسطینی (O) و دوست فلسطینی اون رفتم. فیلم اکران گسترده و تجاری نداره و فقط یک سینما در روزهای آخر هفته و در یک سانس فیلم رو پخش می کنه. سانس های ویژه برای مدارس و گروه های مشابه هم وجود داره. ما یکی از این سانس ها رو رفتیم. من اولین نفری بودم که رسیدم و بعد دوستانم. در طول یک ساعتی که منتظر بودیم، گروه های متعدد پیشاهنگی در سنین مختلف و مدارس مختلفی به ما پیوستند.

گروه های پیشاهنگی چه بیرون و چه داخل سالن سینما، شعار می دادند یا سرود می خوندند. حتی در طول فیلم هم در لحظاتی که اقتضا می کرد الله اکبر می گفتند. همون چیزی که ازشون انتظار می ره!

بریم سر اصل فیلم:

فیلم، اساسا در اطراف موضوع ساخت دیوار حائل بین اراضی سال 48 و 67 می گذشت و تاثیری که ساخت دیواردر زندگی "معمولی" فلسطینیان گذاشته. داستان این بود  که  دیوار رو در برخی مناطق به زوراز وسط ملک خصوصی مردم عبور داد ند  و مقاومت هایی که صورت گرفت  و... همین طور سعی شده بود تا اونجا که می شه مشکلات متعدد و روزمره زندگی در اراضی اشغالی رو هم نشون بده تا درکل از مدت یک ساعت و نیم فیلم نهایت استفاده رو برای به تصویر کشیدن واقعیت زندگی روزمره فلسطینی کرده باشه: پست های بازرسی در جاده ها که مدرسه رفتن بچه ها رو با مشکل روبرو می کنند، شهرک نشینان که به طور خلاصه صهیونیست های متعصب و مسلحی هستند که "از ارتش اسرائیل هم خطرناک ترند، چون مطلقا در برابر هیچ کسی پاسخ گو نیستند."(عین گفته ی O)، پدران دربند و...

فیلم به زبان عربی بود و فصحه. بدون زیرنویس

مخاطب اصلی فیلم کودکان بودند، پس طبیعی بود که O یا من خیلی تحت تاثیر قرار نگیریم یا نپسندیم و حتی به نظرمون اغراق امیز بیاد. البته من اصولا به خودم اجازه ی قضاوت در این یک موضوع رو نمی دم. چون یک ثانیه هم زندگی اونها رو تجربه نکردم تا بتونم در این باره نظر بدم. ولی O که البته اون هم فقط مدت کوتاهی ساکی فلسطین بوده، معتقد بود که در فیلم اغراق شده. همراه دیگه مون از فیلم راضی بود.

مشکلی که من با فیلم داشتم این بود که در برخی موارد علت عمل یا عکس العمل رو درک نمی کردم. به نظرم در خیلی موارد یک عمل یا عکس العمل که منتهی به یه بحران می شد، از روی عصبانیت یا حتی فقط از روی لج بازی بود. در خیلی موارد روزمره، اوضاع می تونست اونقدر بد نشه، اگه یه طرف ماجرا تصمیم عاقلانه تری گرفته بود و واکنش دیگری نشون داده بود.  به نظر من حتی در یک مبارزه تمام عیار، باید تک تک تصمیمات رو سنجید: لج بازی با دشمن که از قضا هم سایه ت هم هست، کمکی نمی کنه، به هیچی...

مطمئنم اگر این فیلم به دست سیمای ما برسه، همون بلایی سرش میاد که سر فیلم های خوبی مثل بازمانده اومد: هر سال، در طول هفته ی منتهی به روز قدس، هر روز از یک شبکه پخشش می کنن. بخصوص که نیازشون برای برنامه ویژه کودکان رو هم رفع می کنه. می تونم تصور کنم بچه ها بعد از چند سال دیگه حالشون از شنیدن اسم فیلم به هم بخوره،  پس امیدوارم هیچ وقت از وجود فیلم خبردار نشن.

یک پدیده 100% بیروتی

این روزها اذان عشا اینجا چند دقیقه ای قبل از ساعت 6 است. این یعنی که چند روز قبل اذان راس ساعت 6 بود.
در این روزِ بخصوص من به علت یک تاخیر 45 دقیقه ای به جای اینکه طبق معمول سر کلاس عربی م  باشم، راس ساعت 6 در داون تاون Down Town از تاکسی پیاده شدم.  باید مسافتی رو پیاده می رفتم و از کنار مسجد الامین هم رد می شدم.
همین موقع بود که همزمان مسجد شروع به پخش اذان و کلیسایی که درست کنارش قرار داره شروع به نواختن ناقوس کرد. برای چید دقیقه صدای اذان مسجد و ناقوس کلیسا درهم آمیخته در تاریکی شب پخش می شد. ترکیب عجیب و غیر قابل توصیفی بود...بعید می دونم هیچ جای دیگه ای بشه چنین موقعیت زیبایی رو تجربه کرد.

واقعا خوش شانس بودم که اون روز تاخیر داشتم؛ تاخیری که اگر پیش نیامده بود، من هیچ وقت چنین چیز زیبایی رو تجربه نمی کردم



تجربیات زبانشناسی

Iarrann Aire Gnóthaí Eachtracha na hÉireann ar gach n-aon lena mbaineann ligean dá shealbhóir seo, saoránach d'Éirinn, gabháil ar aghaidh gan bhac gan chosc agus gach cúnamh agus caomhnú is gá a thabhairt don sealbhóir.

مطمئنم هیچ ایده ای ندارین که این چیه و به چه زبونیه و چی می گه. این متن به زبون ایرلندیه و توی پاسپورت ایرلندی چاپ شده و معنی ش اینه:

The Minister for Foreign Affairs of Ireland requests all whom it may concern to allow the bearer, a citizen of Ireland, to pass freely and without hindrance and to afford the bearer all necessary assistance and protection.

هرچه قدر که این متن و اصل پاسپورت ایرلندی نا مربوط به نظر میاد، عجیب تر اینه که من این متن رو در طول هفته ی گذشته دو بار دیدم و شنیدم...یعنی یکی برام از روش خونده!

اینجا دو تا ایرلندی رو می شناسم، و هر دو رو از طریق کلاس عربی م. با هر کدوم جداگانه آشنا شدم و گپ زدیم. با هر دوشون صحبت از کلیات مربوط به کشور هامون شده و از هم راجع به چیزهای مختلفی در مورد کشورمون پرسیدیم- چیزهایی که راجع به یه کشور نمی دونین و می خواین بدونین و فرصت آشنایی با تبعه ی یک کشور رو غنیمت می دونین و از اون می پرسین- در یک نقطه از هر دوی این گفتگوها من در مورد زبان ایرلندی پرسیدم: اینکه چقدر با انگلیسی فرق داره، چقدر تکلم می شه و این جور چیزا. در هر دو مورد، دوست ایرلندی م در اولین واکنش، دست کرد توی جیبش و پاسپورتشو در آورد و شروع کرد از روی این متن برای من خوندن!

ترز خیلی خیلی تند از روی این متن خوند و توضیح داد که خوش شانس بوده که به مدرسه ای می رفته که دو زبونه بوده و الآن خودش کاملا دو زبانه است. برام توضیح داد که همه لزوما این جور نیستن و ایرلندی خیلی رایج نیست.
این حرف ترز در تجربه ی بعدی م کاملا اثبات شد: ایدن Aidan همین متن رو به سختی و به کندی خوند. گفت در مدرسه 12 سال ایرلندی خونده، چون جزو درساشون بوده، ولی نمی تونه حرف بزنه و نمی تونه کامل بفهمه. می گفت آخه چرا باید آدم زبونی رو یاد بگیره که نمی تونه باهاش با عده ی زیادی حرف بزنه.

خلاصه اینکه یک بار دیدن یک پاسپورت ایرلندی و خوندن یه متن به زبون ایرلندی به اندازه ی کافی غیر منتظره هست، چه برسه به اینکه یک بار دیگه هم اتفاق بیفته...و فراتر از اون، فکر نمی کنم هیچ جور ملموس تری می تونستم جایگاه و رواج زبان ایرلندی در ایرلند رو درک کنم.

در ابرلند، زبان ایرلندی و انگلیسی هر دو زبان رسمی هستند.




http://en.wikipedia.org/wiki/Irish_passport

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

دو سینما در یک روز

بعد از اینکه جمعه بگی نگی از اینکه جور نشده آخر هفته با کسی سینما برم دپ زده بودم، آخر سر یکشنبه رو با دو بار سینما رفتن گذروندم! هر دوی این فیلم ها به نحوی خاص و منحصر به فرد بودن و دیدن هر کدومشون یک تجربه ی جالب و مفصل بود.

اول از فیلم دوم شروع می کنم، چون یه جورایی هنوز تو جَوِشم. بعد اگه هنوز حوصله داشتم، همین جا سراغ فیلم اول هم می رم، وگرنه می مونه برای یه وقت دیگه.

عصر رفتیم سینما برای تماشای "A chirstmas Carol" به صورت 3D یا سه بعدی. بنده شخصاً به برکت یک عمر زندگی در کشوری که به هر علتی خودش رو از بقیه ی دنیا جدا نگه داشته، اولین بار بود که فیلمی رو به صورت سه بعدی می دیدم. مساله اینه که "پخش" فیلم 3دی تکنولوژی خاصی نمی خواد یا سالنش هیچ ویژگی نداره. کارش یه عینک پولارایزد با قیمت در حدود سه تا صد تومنه و یه سری تکنیک های پخش. مهم اینه که یا خودت فیلم 3دی درست کنی یا اگه نمی کنی، از تولیدات بقیه دنیا استقبال کنی و مشکل ما در این قسمته. من شخصا فکر می کنم تهاجم فرهنگی یه انیمیشن بچگونه، خیلی کمتر از اون فیلم های خارجی سینما فرهنگه که از شدت سانسور دیگه ربطی به اصل فیلم ندارن. استقبال ازشون هم خیلی بیش تر خواهد بود.

بگذریم.

داستان این فیلم برای سن من و بالاتر و کمی پایین تر کاملا آشناست: موقعی که ما بچه بودیم، سیمای "ملی" هر سال کریسمس، کارتون اردکی رو نشون می داد به اسم سکروج که شدیدا خسیس و بد اخلاق بود و یه بار شب کریسمس اتفاقاتی براش افتاد که باعث شد کاملا تغییر کنه. یادم نمی آد ما این کارتون رو به اسم سکروج می دیدیم یا اسم رسمی ش چیز دیگه ای بود، ولی به هر حال اونو به اسم سکروج می شناختیم. برای نسل ما وقتی که بچه بودیم کریسمس و سکروج تقریبا مترادف بودند. من هنوز هر سال کریسمس صدای سکروج رو توی گوشم می شنوم که صبح کریسمس، بعد از تحول شخصیتی که پیدا کرده بود، توی خیابون راه می رفت و به هر کسی که می رسید، با صدای اردکی خاصی "کریسمس مبارک" می گفت. یا هر وقت می گم "کریسمس مبارک"، احساس می کنم که به صورت نا خود آگاه با لحن اون گفتم...
این کارتون هم مثل بیشتر کارتون های حیوانی زمان ما (منظورم کارتون هاییه که شخصیت هاش حیوون بودن، ولی ترکیب بهتری به ذهنم نمی رسه)، بر اساس یک اثر کلاسیک معروف و شخصیت های انسانی ساخته شده بود. (من هیچ وقت نمی تونم بفهمم چرا با اینکه در اصل این داستان ها، شخصیت ها آدم واقعی بودن، تو کارتون ها اونا رو به صورت جک و جوونور به ما نشون می دادن.) کتاب، نوشته ی "چارلز دیکنز" ه و من در کمال شرمندگی تا قبل از شروع اکران این فیلم جدید، اسمشو نمی دونستم. اسم فارسی شو هنوزم نمی دونم. نمی دونم اصلا به فارسی ترجمه شده یا نه.

همه اینا رو گفتم که بگم وقتی فهمیدم انیمیشن سه بعدی جدید رابرت زمکیس با بازی Jim Carrey ، یه بازسازی جدید از همون سکروج قدیمی خودمونه، چفدر ذوق زده شدم. چون قبل از کشف این مطلب هم به میزان کافی علاقه داشتم این فیلمو ببینم، اولا چون اولین فیلم سه بعدی ای بود که می خواستم ببینم و ثانیا چون می دونستم این هم مثل انیمیشن قبلی این کارگردان، "polar express" دوباره درباره کریسمسه و همون سبک رو داره: یه بازیگر اصلی که جای ان تا از کاراکتر ها نه فقط صحبت، بازی هم می کنه. و من عاااشق فضا و پیام اون فیلم هستم.

 
با "روت" رفتم سینما. ("روت" بهترین دوست من در اینجا و بهترین دختر دنیا و یکی از بهترین تجربه های من در اینجاست. امیدوارم یه موقع بتونم راجع بهش بنویسم)

از داستان فیلم مسلما چیزی (بیشتر از اونی که گفتم :دی) نمی گم. چون یا می دونین (که احتمالا می دونین) یا در آینده یا کتاب رو می خونین یا فیلم رو می بینین یا هر دو. اون چیزی که اینجا می خوام بگم یکی درباره تجربه 3دی دیدنه، یکی تاثیری که داستان روی من گذاشت.


دیدن سه بعدی یک فیلم یا انیمیشن قشنگ، به نظر من یکی از بهترین اتفاقات تفریحه. بخصوس اینکه سازندگان هم قدرت و تاثیر فیلم سه بعدی رو در نظر گرفته باشن و از تمام این ظرفیت استفاده کرده باشن. تجربه ای که کردم، واقعا غیر قابل وصفه. فقط اینو بگم که در بعضی لحظات احساس می کردم انگار مثلا یکی از اجزای صحنه واقعا بیرون از پرده است یا ما هم جزو صحنه ایم. یا مثلا برف یا بارون همین جا توی سالن داره می باره یا بدتر از همه این زاویه ی دوربین مجازی نیست که داره عوض می شه، بلکه کل سالن سینما متحرکه و مایییم که داریم بالا و پایین یا این طرف و اون طرف می ریم. فوق العااااده بود.
فکر نمی کنم اگه کسی بهم پیشنهاد دوباره دیدنشو بکنه، بتونم رد کنم، هر چند بلیتش هم چین ارزون هم نبود...خوب شد یادم اومد: اینجا بلیت سینما به طور عادی، 6.5 $ ه. 3دی، 8$.

و اما بعد از همه این ها، باید برم سراغ تاثیر داستان که به نظرم، مهم ترین بخشه یا باید باشه و نباید تحت الشعاع درخشش خیره کننده ی مسائل فنی قرار بگیره. در واقع چارلز دیکنز این کتاب رو نوشته تا پیامی رو به ما برسونه و شاید ترجیح بده هیچ فیلم خارق العاده ای از روی کتابش ساخته نشه، اگه ممکنه خارق العاده بودن فیلم باعث فراموش شدن این پیام مهم بشه.

"فراموش نکنیم که یه روز می میریم...توی زندگی روزمره به یاد زندگی بعد از مرگ هم باشیم و جوری زندگی کنیم که بعد از مرگ هم آسوده زندگی کنیم"


شما رو یاد چیزی نمی اندازه؟

من واقعا از چارلز دیکنز به خاطر بیان هنری و زیبا و موثر این پیام ممنون و سپاس گزارم و براش طلب آمرزش و رحمت از درگاه الهی می کنم. همین طور از مدیریت اون موقع سیما که فکر می کنم اون موقع "ملی"تر از الان بوده، به خاطر پخش این کارتون و کارتون های دیگه ای که زمان بچگی ما پخش می شدن و پیام های اخلاقی والایی داشتند متشکرم. ما واقعا خوش بخت بودیم که این پیام ها رو تو اون سن از طریق اون کارتون ها دریافت می کردیم...یا آیا واقعا دریافت کردیم؟

کاش حالا که به لطف پیشرفت تکنولوژی، این بار بیش از دفعه های قبل خودمونو همراه سکروج در سفرهای سه گانه ش حس کردیم،ما هم واقعا مثل سکروج هیچ وقت خاطره این سفرها رو فراموش نکنیم.


راستی من ترغیب شده م که اصل کتاب رو هم بخونم. یه علتش اینه که می خوام ببینم نسخه هایی که از داستان دیدم و بخصوص این آخری، چقدر به کتاب وفادار بودن. (راستش صحنه ی آخر رو چک کردم. تقریبا کلمه به کلمه عین کتاب بود. باعث خشنودی ست!) علت دیگه ش هم اینه که هر چقدر هم فیلم قوی باشه، تاثیر کتاب عمیق تره.






http://www.wattpad.com/4728-a-christmas-carol

http://www.imdb.com/title/tt1067106/

http://www.imdb.com/title/tt0338348/

افتتاحیه

این اولین باریه که تصمیم گرفتم به طور جدی بلاگ کنم. تا حالا دلیلی برای این کار نمی دیدم: شاید حرف خاصی برای گفتن نداشتم. شاید هم داشتم ولی ضرورتی برای در میان گذاشتن اونها با دیگران احساس نمی کردم. "بقیه چرا باید نظر منو بدونن؟ براشون چه اهمیتی داره من چه کار می کنم یا چه فکری می کنم؟" نداشتن جواب برای این سوال ها همیشه علت اصلی من برای بلاگ نکردن بوده. اما الان چند وقتیه که احساس می کنم جوابی برای این سوالات پیدا کرده م: من در زندگی روز مره م دارم تجربه هایی می کنم که به خاطر محیطی که الان مدتیه توش زندگی می کنم، در نوع خودشون منحصر به فرد یا لا اقل متفاوت هستند و ممکنه برای مخاطب احتمالی جالب باشند.ا
برای اولین بار احساس می کنم که مسووولم اونچه رو که تجربه می کنم، در اختیار دیگران هم قرار بدم.ا


پس می نویسم...لا اقل تا وقتی این تجارب -چه در اینجا و چه هر جای دیگه-ادامه دارن و به من انگیزه ی نوشتن می دن و به اسم این وبلاگ معنا

تاکیدم بر شخصی بودن این تجارب به این علته که این تصور در خواننده ایجاد نشه که تصویری که احتمالا در نوشته هام از این محیط ارائه خواهم داد، لزوما تصویر درست یا کامل یا مثلا با رویکردی علمی و جامعه شناسانه ست. هم چین ادعایی ندارم و اساسا تلاشی هم برای این کار نمی کنم. پس شما هم چنین انتظاری نداشته باشید

مرور که می کنم، می بینم نگفتم این "محیط" کجاست. من ساکن بیروت هستم. خود بیروت! مجبورم این تاکید رو بکنم، چون می دونم برای ما بین بیروت و اونچه که ما به اسم حومه جنوبی بیروت می شناسیم، تفاوت زیادی وجود نداره و ما به لطف سیمای "ملی"مون فقط دومی رو می شناسیم و شناختی که از اون داریم رو به "خود" بیروت هم تعمیم می دیم. در حالی که این دو تا دو چیز کاملا متفاوت هستند. نه فقط از نظر جغرافیایی، بلکه بیشتر از نظر فرهنگی و ...این خودش اولین تجربه شخصی من از زندگی در اینجا که حقیقتا نه سریع به دست اومده و نه
آسون

فعلاً